درباره‌‌ی دالان تاريك

«بهار حکمت»، وقتي که پا به سن گذاشته است، از ابتلايش به آلزايمر آگاه مي‌شود. او که پيش‌تر تصور مي‌کرد هيچ‌چيز نمي‌تواند سهمگين‌تر از تکرار خاطرات گذشته باشد، حالا در مصافي ناگزير با زوال، پس از سال‌ها دوري، به زادگاهش بازگشته است. وي در جستجوي خاطراتي است که قبلاً مدام سعي داشت آن‌ها را به فراموشي بسپارد. هنگامي که «بهار» قدم در دالان تاريک عمارت «حکمت» مي‌گذارد، با زهرآگين‌ترين خاطر? کودکي‌اش روبه‌رو مي‌شود، در شبي که عشق سابقش آن را به جهنم اين دنيا تعبير کرده بود. صداي دخترکي آشنا در گوشش مي‌پيچد... «صداي نفس‌هايي خوفناک را مي‌شنيدم. چند قدم ديگر جلو رفتم. گرمايي غريب و با قدرت از پشت سر احاطه‌ام کرد. دستي جلوي دهانم فشرده شد. درک موقعيت فراتر از قدرت تحليلم بود...»

آخرین محصولات مشاهده شده