درباره‌‌ی صداهاي مرگ‌بار

جنون پليدي كه هم در ذهن و هم در روحش رسوخ كرده بود مانند نقابي جلوي چشمش را گرفته بود و هرچيزي را كه زماني بود، در پيش چشم‌هايش كدر كرده بود. گاهي اوقات، در محيط خانه، چيزي مي‌ديد كه باعث مي‌شد براي لحظه‌اي هم كه شده از اين دنياي پليدش كمي دور شود و به دوران نوجواني يا حتي كودكي‌اش برگردد. همان موقع بود كه احساس مي‌كرد دنياي كودكي‌اش با تمام دردسرهايي كه داشت، دنياي پاك برگشت‌ناپذيري بود، با اين دنياي كثيف بزرگ‌سالي، كه همه چيز برايش دغدغه بود، همه چيزش او را به اعمال زشت و پر از بلوغ و غيركودكانه وادار مي‌كرد، فرق داشت ولي اين لحظات ديري نمي‌پايد، و به سرعت چشم بر هم زدني، يا به سرعت بوييدن رايحه‌اي مطبوع، از وجودش پر مي‌كشيد. زندگي‌اش عفريتي بود كه هستي او را به پايان نزديك و نزديك‌تر مي‌كرد.

آخرین محصولات مشاهده شده