درباره‌‌ی چرا دعوا مي‌كني

يك روز گرم تابستان بود. نارنجي و دوستش گوش سياه، كنار جويبار بازي مي‌كردند.گوش سياه گفت: «بيا جلوي آب سد بسازيم.» نارنجي گفت: « من كه بلد نيستم.» گوش سياه گفت: «ولي من بلدم.» نارنجي گفت: «باشه تو سد بساز، من قايق مي‌سازم.» اين گفت‌وگو مي‌توانست شروع يك ماجراي شاد و با نشاط باشد. اما اين طور نشد، نارنجي و گوش سياه با هم دعوايشان شد. آن‌ها قهر كردند و ... مي‌پرسيد چرا؟ خودتان داستان را بخوانيد تا بدانيد آن‌ها چرا با هم قهر كردند و دست آخر كارشان به كجا كشيد.

آخرین محصولات مشاهده شده