دربارهی وقتي كسي درختهاي چهارباغ را بشمارد
چهارباغ پُر از قصه بود، قصههايي که کسي جز اهالي آنها را باور نميکرد، اگر به گوش غريبهاي ميرسيد، لب ورميچيد که روزگار اين قصهها و حکايتها گذشته و آنقدر رفتند و آمدند تا ديگر کسي جرأت نميکرد آنها را براي ديگران تعريف کند. قصهها حبس شدند در سينهي پيرمردها و پيرزنهايي که ديگر حتي نوههايشان هم زبانشان را نميفهميدند. مردم هنوز هم چهار باغ را ميديدند، از کنارش ميگذشتند ولي ديگر کسي نميدانست چرا آنسوي باغهاي انگوري، دوازده يا سيزده درخت سپيدار روييده که هيچ کلاغي جرات ندارد روي شاخههايش لانه بسازد!
هر بار که چهارباغ را ميديدم، سپيدارها شاخه دراز ميکردند و من را جوري ميکشاندند سمت خانهي کوچک و خراب کنار چشمه که انگار يک نفر منتظرم است تا برايم قصه بگويد! هيچوقت کسي را در آن خانه نديدم اما هر بار صداي هلهله و کِل کشيدن و دست زدنهايشان گوشم را پُر ميکرد و خيالات برم ميداشت که شايد جايي همان اطراف عروسي است، آنقدر به چهارباغ رفتم، خودبهخود سر از آن خانه در آوردم و کسي را نديدم که قصهاش را برايم تعريف کند تا بالاخره فراموش کردم که چهارباغ روزي قصهاي داشته است. اين رمان داستان فراموشي من و تمام اهالي روستايي است که روزي درختهاي چهار باغ را ديده و آنها را شمردهاند.
كد كالا | 255232 |
زبان | فارسي |
نويسنده | فاطمه سرمشقي |
سال چاپ | 1399 |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد صفحات | 168 |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14.1 * 21 * 0.8 |
نوع جلد | شوميز |
وزن | 164 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.