درباره‌‌ی وردهايي براي فراموشي

داستان‌هايي بود که فقط جزيره از آن‌ها خبر داشت، همان‌هايي که هيچ‌وقت کسي تعريف‌شان نکرده بود. اين را مي‌دانستم، چون خودم يکي از آن داستان‌ها بودم. همين‌‌طور که جلوي کشتي فرابر ايستادم، سرشا مثل هيولاي خفته‌اي در آب‌هاي سرد از لاي مه بيرون آمد. باد پرسوزي انگشت‌هايم را که دور نرده‌ها چسبيده بودند، بي‌حس کرده بود و وقتي آب دهانم را قورت دادم، محکم‌تر به نرده‌ها چسبيدند. اين لحظه را هزاران بار تصور کرده بودم؛ حتي روزهايي که هيچ مطمئن نبودم جزيره اصلا وجود داشته باشد؛ ولي همين‌جا بود و مثل پوست روي استخوان‌هايم واقعي.

آخرین محصولات مشاهده شده