درباره‌‌ی هستي

دستم شكسته بود. دست شكسته‌ام توي گچ بود و از گردنم آويزان. تازه، درد هم مي‌كرد. ولي جرات جيك زدن نداشتم از ترس بابا. بابا هم جيك نمي‌زد، به جايش غل‌غل مي‌كرد. عينهو ديگ آب‌جوشي كه آبش از كناره‌هاي درش بزند بيرون، جيز جيز جوش مي‌زد و راه مي‌رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده