درباره‌‌ی سال بازگشت

مي‌رويم صبحانه مي‌خوريم و برمي‌گرديم بالا، توي اتاق‌مان. زري مي‌نشيند پشت ميز آرايش. از توي آينه نگاهش مي‌كنم. چشمش به من مي‌افتد و يك دفعه با هر دو دست صورتش را مي‌پوشاند و مي‌خندد. مي‌پرسد: - چيه اين‌جوري نگاهم مي‌كني؟ مي‌گويم: - هيچي! باز هم نگاهش مي‌كنم. مداد چشم‌ به دست، زل مي‌زند به‌ام. بعد مي‌خندد و دستش را تو هوا پرت مي‌كند طرفم و مي‌گويد: تو را خدا ناصر اين‌جوري نگاهم نكن، خجالت مي‌كشم! ....

آخرین محصولات مشاهده شده