درباره‌‌ی بچه‌هاي كارون

اگر كسي مي‌آمد و به سرم دست مي‌كشيد، حتما مي‌توانست جاي دو تا شاخ را پيدا كند. باور كردني نبود. فرمانده كه آن‌جور با اخم و تخم به همه دستور مي‌داد، چنان به اين يك ذره بچه، عبدل را مي‌گويم، احترام مي‌گذاشت كه بايد بودي و مي‌ديدي. اول كه وارد سنگر شديم، با اين‌كه هوا چندان هم سرد نبود، زود يك پتو كشيد دور شانه‌هاي او و پرسيد: «مي‌خواهي لباس‌هات را عوض كني؟ خيس شده‌اند...» عبدل سرش را به علامت نه بالا آورد. فرمانده، فتيله والور را بالا كشيد و گذاشت كنار دست عبدل. بعد گفت كه زودي يك چاي داغ آماده كنم. هم لجم گرفته بود، هم تعجب كرده بودم.

آخرین محصولات مشاهده شده