درباره‌‌ی داستان‌هاي قديمي از كاستيا لا بيه‌خا (مجموعه داستان)

روزي كه روستا را ترك گفتم، دوقلوها كنار هم روي تختخواب آهني خوابيده بودند. وقت بوسه بر پيشاني آن‌ها، نگاه كلارا را ديدم كه بر من خيره بود، با يك چشم بسته و خواب و يك چشم كبود و مات. فنرهاي تخت، با نواي جير جير ناشي از اندك خزيدن كلارا، انگار كه واژه خداحافظ را در ذهن من تكرار مي‌كردند. با پدر حرفي از رفتن نگفتم... نه خدانگه‌داري... نه نگاهي دست كم... فراموش‌ام نمي‌شد كه گفته بود: «روزي كه تصميم به رفتن گرفتي، فراموش كن پدري داري»، و من همين كار را كردم.

آخرین محصولات مشاهده شده