درباره‌‌ی تلخي

مادر با لباس مرتب و عصا به دست بالاي سرم ايستاده است. دست و پاي خود را دراز مي‌كنم و با خميازه‌اي كشدار نيم‌خيز مي‌شوم و سر جايم مي‌نشينم. نور خورشيد مستقيم از پنجره روي صورتم مي‌افتد. به مادر علامت مي‌دهم كه پرده رابكشد. مي‌ايستد و لب‌هايش را آهسته مي‌جنباند، اما حرفي از او شنيده نمي‌شود. سرم را دوباره روي بالش مي‌گذارم. مادر مي‌گويد كه براي رفتن حاضر است. شل و وارفته مي‌پرسم: ”كجا؟“ جدي و بلند جواب مي‌دهد: ”پيش رئيس‌جمهور.“ چشم‌ها را مي‌مالم ومي‌خندم: ” نمي‌شه، رئيس‌جمهور خوابه هنوز.“ مادر لجش مي‌گيرد :”بيخود. بيدارش مي‌كنم! مي‌خوام برم بگم گوشت رو بايد از بغل گاو بريد، نه از من پيرزن بدبخت.“ مي‌خندم:” تو هم كه ول‌كن اين چندرغاز نيستي مادرجون....“

آخرین محصولات مشاهده شده