درباره‌‌ی پدر غايب

وسط جمعيتي كه تند تند از پله‌ها پايين و بالا مي‌رفتند مردي مرا غافلگير كرد. ابتدا از پشت سر دست بر شانه‌ام گذاشت. محكم. اقرار مي‌كنم از سنگيني دستش به شدت ترسيدم. تا برگشتم دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا بوسيد . آراسته و جدي بود. راست در چشمانم نگاه كرد و با سلام گفت : ”مرا ببخش، حلالم كن! من دوست و هم‌رزم پدرت بودم. مرا ببخش !“ از لحن و تن صدايش او را شناختم. بازجوي من در زندان بود. با اين‌ كه به نظرم آمد حالت آدمي با حسن نيت را دارد، لحظه‌اي اين فكر از سرم گذشت كه شايد نقشه‌اي براي دستگيري و باز‌گرداندن من به زندان دارد. دودل ماندم. آميخته‌اي از بغض و نفرت وجودم را گرفت. خواستم بگويم: ”من اين‌قدر بزرگ نيستم كه بتوانم ببخشم“. خواستم بگويم: پيش‌تر نمي‌دانستم، اما حالا ديگر مي‌توانم بفهمم چرا بعضي‌ها از پدرم خوش‌شان نمي‌آيد. خواستم بگويم: دلم مي‌خواهد در يك فرصت مناسب به ملاقاتش بروم تا داستان خصومت و دلخوري‌اش از پدرم را مفصل بشنوم. اما لاي كتش كه كنار رفت يك جفت دست‌بند را كه به بند شلوارش آويزان بود ديدم. ترسيدم.

آخرین محصولات مشاهده شده