درباره‌‌ی شهر غصه (نمايش‌نامه)

يكي بود يكي نبود... زير گنبد كبود، غير خداي مهربون هيچ‌كي نبود... تو دل دشت بزرگ كه صبح‌ها مخمل جادوي سر انگشت نسيم، تنش رو غرق اقاقي مي‌كرد، غروب‌ها خورشيد خانوم لپاش رو عنابي مي‌كرد، تو شب‌ها، خود خدا، گوشه پيرهن ساتنش رو منجوق و مرواري مي‌دوخت، پشت يه كوه بلند، كه از سربي‌كاري، با نوك قله تيز و سركجش، شكم ابرها رو قلقلك مي‌داد، يه شهري بود...

آخرین محصولات مشاهده شده