درباره‌‌ی بي‌اسمي

به آن‌ها گفته بود زندگي‌اش نه در دست‌هايشان كه در امتداد ريل‌ها در حال دور شدن است. چند لحظه‌اي سكوت كردند تا ببينند زندگي او كه در دست‌‌هاي پيرمرد جا مانده آن‌قدر ارزش دارد تا جوان كوتاه قد جانش را برايش به خطر بيندازد. هنوز قلبش مي‌كوبيد. چطور مي‌توانست به آن نگاه‌هاي متعجب، ارزش كوله‌اي بزرنتي را حالي كند؟ از چيزهايي كه برايش زندگي كرده بود حرف بزند؟ اعداد و ارقام پيش چشمش رديف شدند: «بي‌نهايت» در اين‌جا كميتي بي‌معني بود... مي‌توانست از زن و زندگي‌اش بگويد. نگاه‌شان مي‌گفت نمي‌دانند زن چيست، حتي بوي زن هم به مشامشان نخورده است. مرد سكوت كرد. بدون آن‌كه به نتيجه سكوتش در بين جمع فكر كرده باشد. شايد از روي تحير بود يا استيصال. اما اين براي همه‌شان معناي غريبي داشت. چيزي كه مرد مي خواست مي‌توانست رازي باشد كه نمي‌توان آن را فرياد زد. يا آن قدر كم‌اهميت و مبتذل كه هيچ‌كس را با او همراه نسازد. مي‌ديد كه شبيه هيچ ‌كدامشان نيست. شبيه سرها و نگاه‌هاي منتظري كه پشت سر هم در راهروي قطار رديف شده بودند و اين غائله برايشان بي‌معني و بي‌معني‌تر مي‌شد.

آخرین محصولات مشاهده شده