درباره‌‌ی با من بيشتر حرف بزن (روايت‌هايي از 12 گفته بسيار دشوار كه دارم ياد مي‌گيرم به زبان بياورم)

قضيه از اين قرار است: انسان مهمي به ما باور دارد، بلند و محكم و برخلاف تمام شواهد، و در طول زمان كم‌كم خودمان هم به همين باور مي‌رسيم. باور نمي‌كنيم كه بي‌نقصيم؛ اما آرام آرام نسخه‌اي از خودمان را مي‌بينيم كه استادها و مربي‌ها، مادربزرگ‌هاي زير خاك، آن را ديده‌اند و منعكس مي‌كنند: نسخه‌اي كه كافي است و به قدر كافي خوب است. به خودم مي‌گويم كارت را بكن، بعدش؟ گوشه‌اي بنشين و زانوهايت را بغل كن و بگذار تمام ديده‌ها و دانسته‌هايت كنار هم قرار بگيرند و سرگرمت كنند و فقط براي سرگرمي تو جلوي چشم‌هايت برقصند. تو كار خودت را بكن، شگفتي‌ها و دوست‌داشتني‌هايت را داشته باش: شعر دوازد‌ه هزار خطي‌ات، قلقلك چمن روي ران‌هايت، حركت آسمان بالاي سرت، ابري يا آفتابي، صداهاي دوست‌داشتني عروسي يا موعظه كليسا، نامه‌اي از طرف مادربزرگ، چيزهاي خوب را به ياد بياور: آفتاب‌سوختگي قديمي‌اي كه دوستش داشتي، يك بشقاب پاستاي خانگي. كار خودت را بكن. بعد عقب بنشين و تماشا كن. از جنگيدن با چنگ و دندان براي زنده ماندن به آرامش برس. درست مثل حرفي كه پدر روحاني زد، زندگي رازي است كه بايد از سر گذراند. رازت را زندگي كن.

آخرین محصولات مشاهده شده