درباره‌‌ی اوپال

نفهميد چه مي‌کند؟ عصبي و دستپاچه دو بار پشت سر هم مي‌گويد: -ببخشيد، ببخشيد. به داخل خانه مي‌رود. خورشيد گيج و سردرگم مي‌ماند. عزيز اميربهادر است؟ لبخند مي‌زند. خدا همين نزديکي‌هاست. حسش مي‌کند. يک نفر چه‌ها که نمي‌تواند با قلب و احساست بکند! مي‌تواند هم دليل حال خوشت باشد و هم حال ناخوشت. تو که هستي که خورشيد با تو طلوع و غروب را تجربه مي‌کند؟ دستش را روي گردنبند اوپال دور گردنش مي‌گذارد. اوپالي که هر بار مهر اميربهادر به اوج مي‌رسد، دمايش نامتعادل بالا مي‌رفت. اصلا همه رنگ مي‌شد و مي‌درخشيد. قطره اشکي با يادآوري «عزيزم» گفتن و آغوش اميربهادر پايين مي‌ريزد. واقعا اميربهادر دوباره درگير حس آن روزها شده؟ خواب است يا بيدار؟

آخرین محصولات مشاهده شده