درباره‌‌ی پيچك سمي

به خانه كه رسيد عصبي و برافروخته بود. براي لحظه‌اي بغض نهفته در گلويش راه نفس‌هايشرا بند آورد. چادر را كه محكم زير چانه گرفته بود رها كرد و بقچه را از زير چادر بيرون آورد. در بر خلاف هميشه بسته بود ولي صداي بازي بچه‌ها در حياط خانه به گوش مي‌رسيد. در زد و منتظر ديده بر هم فشرد. در كه باز شد خواست شتابان وارد شود كه ناگهان با ديدن مرد جوان حس كرد روح از قالب تنش پرواز كرد. او نيز با چشماني ستايش‌گر به گلگوني دلنشين چهره لطيف دخترك مي‌نگريست. شتابان سلام كرد و نگاه دزديد. مرد جوان جواب داد و آهنگين گفت: عافيت باشي خانوم! بي آن‌كه تشكر كند يا جوابي بدهد، به سرعت از كنار او و نگاه مشتاقش گذشت... دنيايش رنگي شده و محبوبش آمده بود... براي لحظه‌اي نگران شد و به او خوش آمد نگفته است. برگشت و بي درنگ گفت: محمد... جان محمد... عمر محمد... يادش رفت مي‌خواست چه بگويد. مات و مبهوت به چشمان گوياي او خيره ماند و از نوازش كلام و شيدايي آشكار او دلش لرزيد...

آخرین محصولات مشاهده شده