درباره‌‌ی اطلس قاره هاي مه آلود

داستان «اطلس قاره‌هاي مه‌آلود» از يک سو سخت وامدار غرائب «هزارويک‌شب» است و از سوي ديگر يادآور جهان پرراز و رمز بورخس. اجزاي ناهمگون اين داستان غريب، به لطف افسون قلم خالق آن، چنان درهم‌تنيده‌اند که همچون دالان‌هاي هزارتويي طلسم‌شده هريک به ديگري راه مي‌برد. قدرقدرتاني پرده‌نشين در جست‌وجوي کشف رازي هول‌انگيز، فرودستاني زخم‌خورده در تقلاي انتقام، رازداناني خاموش، کودکاني اعجوبه، گداياني معجزه‌گر، مقنّياني جان‌برکف و دُژخيماني پوشيده‌روي. اين کتاب، به‌رغم شباهت به حکايات شيرين شهرزاد، از کابوسي پرده برمي‌دارد که هنوز هم خواب بشر را برمي‌آشوبد، نيز از کوشش کاشفاني که با شمعي برافراشته در دل ظلمت به‌دنبال حقيقت مي‌گردند. بخشي از کتاب آيا خواب گونه‌اي بيداري است و آيا رؤياها خود واقعيتند؟ کسي چه مي‌دانست؟ چه‌بسا اندکي قبل، آن‌گاه که بيدار شده و به جهان واقع چشم گشوده و در بستر کش‌و‌قوس آمده بود، تازه داشت به خواب فرومي‌‌رفت. اگر چنين چيزي واقعيت داشت، پس هرآنچه اينک مي‌ديد رؤيا بود و بس. ديده‌هاي او، چه رؤيا بودند و چه واقعيت، وجود فاعلي را اثبات مي‌کردند که آن حقيقت يا آن رؤيا را مي‌ديد. در اين صورت، او در مقام فردي که اين همه را مي‌ديد، وجود داشت. با خود گفت: "چنان‌که دکارت مي‌گويد، من هستم. خب، آينه‌ي خانه مي‌گويد من احسان افندي‌ام، اما آينه‌ي رؤيا مي‌گويد من بنيامينم. به‌راستي من کدامشان هستم؟ به‌راستي کيست آن فاعلي که تمام اين‌ها را مي‌بيند؟"

آخرین محصولات مشاهده شده