درباره‌‌ی 3 سكانس از پاييز

اينجا، جايي كه من هستم،‌زمان خيلي كند مي‌گذرد. براي انجام همه كارهاي نيمه‌تمام دنيا به اندازه كافي وقت هست. براي گفتن همه حرف‌هاي نگفته هم،‌حرف‌هايي كه هيچ‌وقت فرصت گفتنش پيش نيامد و شايد هم خودم نخواستم كه پيش بيايد. يك و نيم سال پيش،‌ اواخر اسفند بود كه فهميدم، درست همان وقتي كه زمستان داشت نفس‌هاي آخرش را مي‌كشيد. همان روز بود كه براي اولين بار مردم. آخر مي‌دانيد، من دو بار مرده‌ام. بار اولش خيلي درد داشت. همه قفسه سينه‌ام تير مي‌كشيد، سرم داغ شده بود و به همان اندازه، پاها و نوك انگشتانم سرد. اما مرگ دومم خيلي راحت بود. حتي نفهميدم كي اتفاق افتاد...

آخرین محصولات مشاهده شده