درباره‌‌ی چندمين نفر روزگار (مجموعه شعر)

هيچ‌جا در امان نيستي حتي کنار سايه‌ي کج افتاده بر زمين روي گيسوان فرش نه، روي يک تکه موکت بي‌مقدار که هرکسي ورود مي‌کند چپ چپ به آن نگاه مي‌اندازد و خنده غنچه‌ي پژمرده مي‌شود روي لب و دهان و دو گونه‌اش. هيچ مکاني در امان نخواهي بود اي با غروب پيوند عمر گرفته و از آفتاب فاصله تو راز خلقت يک شاخسار بدون برگ در تنهايي خودت هستي و شايد کسي از حسرت به تو حسادت کند برار اما تو خودت هستي بايد خودت باشي

آخرین محصولات مشاهده شده