درباره‌‌ی سقوط

داستان سقوط از ميخانه‌اي در شهر آمستردام شروع مي‌شود. راوي داستان مردي به نام ژان باتيست کلامانس است که در چند شب، با فردي که نام و نشان او مشخص نيست، صحبت مي‌کند. در واقع صحبت‌هاي او به شکل تک‌گويي و مونولوگ است و از فرد مقابل پاسخي دريافت نمي‌شود. کلامانس مردي خوش‌بخت و دانا است که دچار بحران پوچي در زندگي شده و به‌ دنبال پيدا کردن معناي زندگي خود است. او در گذشته وکيل مشهوري از طبقه‌‌ي بالارتبه در پاريس بوده است. کلامانس به دلايلي کشورش را ترک مي‌کند و عازم آمستردام مي‌شود. يک شب در‌حالي‌که پياده‌روي مي‌کند، فرياد زني را مي‌شنود که مي‌خواهد خود را در رودخانه غرق کند اما کلامانس بي اعتنا از اين موضوع عبور مي‌کند. بعد از اين اتفاق، سقوط کلامانس مرحله به مرحله پيش مي‌رود و همين موضوع باعث مي‌شود تا او سقوط‌ها و خصوصيات رذل خودش را به ياد آورد. او در کنار شرح خاطرات و نقل قول‌هايي که شنيده است، به ويژگي‌هايي اعتراف مي‌کند که باعث سقوطش شده‌اند. آلبرکامو اين حقيقت را از زبان ژان باتيست بيان مي‌کند که همه‌ي انسان‌ها مدت‌هاست که سقوط کرده‌اند و خواننده تا انتهاي داستان از خود مي‌پرسد اين مرد کيست؟ آيا مردي دروغگوست يا صحبت‌هاي او نشان از حس عذاب وجدانش دارد. در قسمتي از کتاب ژان باتيست مي‌گويد: «ما به‌ندرت براي کساني که از ما بهترند راز دل مي‌گوييم. حتي از محضرشان مي‌گريزيم. در مقابل، بيشتر اوقات اسرار خود را نزد کساني اعتراف مي‌کنيم که به ما شباهت دارند و در ضعف‌ها و حقارت‌هاي‌مان شريکند. بنابراين ما نمي‌خواهيم خودمان را اصلاح کنيم يا بهتر شويم: زيرا در اين صورت ابتدا بايد به حکم عجز و قصور خويش گردن نهيم. ما فقط مي‌خواهيم که بر حال‌مان رقت آورند و در راهي که مي‌رويم تشويق‌مان کنند. خلاصه مي‌خواهيم ديگر مقصر نباشيم و درعين‌حال براي تزکيه‌ي نفس‌مان هم قدمي برنداريم.»

آخرین محصولات مشاهده شده