درباره‌‌ی روزي كه جوحا گم نشد (قصه‌هاي تصويري از عبيد زاكاني 1)

روزي پدر جوحا برايش الاغي خريد؛ يک الاغ خوشگل خاکستري که دم بلندي براي پراندن حشره‌هاي مزاحم داشت. جوحا خوشحال و خندان سوار الاغش شد و به راه افتاد. اين طرف رفت، آن طرف رفت. توي شهر بالا و پايين رفت. از روي الاغش به نانوا سلام کرد. سربه سر بچه‌ها گذاشت. براي پيرمردهاي بيکار لطيفه تعريف کرد و آن‌ها را خنداند. بار پيرزني را برايش به خانه برد و خيلي کارهاي ديگر.

آخرین محصولات مشاهده شده