درباره‌‌ی روزي كه جوحا مي‌خواست مرده زنده كند (قصه‌هاي تصويري از عبيد زاكاني 2)

جوحا کار درست و حسابي نداشت! نه اين‌که امروز بيکار باشد، نه. از موقعي که همه به ياد داشتند او بيکار بود. روزي جوحا که از بيکاري و نشستن توي خانه خسته شده بود، بلند شد و رفت بيرون. کمي توي کوچه پس کوچه‌ها راه رفت و سربه سربچه‌هايي که بازي مي‌کردند گذاشت. اما اين کار هم او را سرحال نياورد. گرسنه‌اش شد. نه ناني در خانه داشت و نه پولي در جيب. وقتي به نزديکي نانوايي رسيد و بوي نان تازه به مشامش خورد يک راست رفت طرف نانوايي. نانوا جوحا را مي‌شناخت. با ديدنش گفت: «زود از اينجا برو که من نان مفت ندارم به تو بدهم.»

آخرین محصولات مشاهده شده