درباره‌‌ی روزي كه جوحا به دزدي رفت (قصه‌هاي تصويري از عبيد زاكاني 7)

يک روز صبح جوحا از خواب بيدار شد. اما دلش نمي‌خواست از رختخوابش بيرون بيايد. بيرون بيايد که چه کار کند؟ نه کاري داشت و نه سرگرمي‌اي. حتي يک دوست هم نداشت که برود دو کلمه با او حرف بزند. اما تا ابد که نمي‌توانست توي رختخواب غلت بزند و لحاف را بکشد روي سرش تا نور خورشيد چشم‌هايش را اذيت نکند.

آخرین محصولات مشاهده شده