درباره‌‌ی راز كلبه جنگلي و 12 قصه ديگر (قصه‌هاي شب 9)

يكي بود يكي نبود، هيزم‌شكن فقيري بود كه با زن و سه دخترش در كلبه كوچكي نزديك يك جنگل بزرگ زندگي مي‌كردند. يك روز صبح، وقتي هيزم‌شكن مي‌خواست به جنگل برود، به همسرش گفت: غذايم را به دختر بزرگمان بده تا برايم به جنگل بياورد....

آخرین محصولات مشاهده شده