درباره‌‌ی دختر شينا (روايتي از زندگي همسر شهيد حاج ستار ابراهيمي‌هژير)

سر ظهر بود و داشتم از پله‌هاي بلند و زيادي كه از ايوان شروع مي‌شد و به حياط ختم مي‌شد پايين مي‌آمدم كه يك‌دفعه پسر جواني روبه‌رويم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. براي چند لحظه كوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پايين انداخت و سلام داد. آن‌قدر هول شده بودم كه نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظي دويدم توي حياط و از آن‌جا هم يك‌نفس به خانه خودمان رفتم. زن برادرم خديجه، داشت از چاه آب مي‌كشيد. من را كه ديد دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسيده بود. گفت:«قدم چي شده؟ چرا رنگت پريده؟»

آخرین محصولات مشاهده شده