درباره‌‌ی تابستان

دماي صبح بود. خورشيد مي‌خواست از پشت كوه‌ها طلوع كند. تاج گلي با صداي بلندي شروع كرد به خواندن:‌ قوقولي... قوقو...! خواند و خواند تا خورشيد از پشت كوه‌ها بيرون آمد. آن وقت پريد و رفت بالاي پرچين. ايستاده و با غرور سرش را بالا گرفت. او به خورشيد نگاه مي‌كرد كه آرام ‌آرام از پشت كوه‌ها بيرون آمد.

آخرین محصولات مشاهده شده