دربارهی بايد بروم
داستان من داستان مردي است كه بايد برود. اين را من گفتم، به خودم گفتم. كنار ديوار سيماني بود كه گفتم، شكاف داشت. هوا داغ بود. مارمولكها در شكافها بودند. عفريته خنديد. نه، قهقهه زد. گفتم: بس كن كثافت. ولي قهقهه زد. بلندتر قهقهه زد. مارمولكها ناگهان تكان خوردند، ترسيدند. و من رفتم. و عفريته باز هم قهقهه زد.