درباره‌‌ی استاد شيشه‌اي (تجربه‌هاي كوتاه 14)

دو دانشجوي نجيب‌زاده به سير و گشت در ساحل رود تورمس بودند كه چشم‌شان به جواني ده يازده ساله افتاد كه جامه روستايي به تن داشت و زير درختي خفته بود. خدمتكاري روانه كردند تا پسرك را بيدار كند، چون بيدار شد، از او پرسيدند كه از كجا مي‌آيد و چه پيش آمده كه در چنان جاي پرت افتاده‌اي خوابيده. پسرك پاسخ داد كه نام زادگاهش را فراموش كرده و قصد دارد به شهر سالامانكا برود تا شايد در آن‌جا اربابي بيايد كه در ازاي خدمت‌اش امكان درس خواندن به او بدهد. پرسيدند كه آيا مي‌تواند بخواند، پاسخ داد نه فقط خواندن، كه نوشتن را هم بلد است.

آخرین محصولات مشاهده شده