درباره‌‌ی اتاقي براي مهمان

پاي مرگ به خانه‌ام باز شده بود. قوانينش با نيرويي هولناک زندگي دوباره را پس مي‌زد. دلم لک زده بود براي بچه‌هاي خانه بغلي، براي آن بدن ‌هاي کوچک و خستگي‌ناپذيرشان که سرشار از حيات و سرزندگي بودند. ساعت تقريباً يک بود و من، با چشم‌ هايي خيره به يک نقطه، هنوز بيدارِ بيدار بودم. به نظرم رسيد کسي توي آشپزخانه اين‌ور و آن ‌ور مي‌رود، شايد هم صداي پچ‌ پچ بود، اما اين خيالات صرفاً به‌خاطر اين بود که ساعت خوابم عقب افتاده بود و حتماً بايد قبل از ساعت دو مي‌خوابيدم، يعني قبل از ساعتي که با فرارسيدنش مناطـق قحطي‌زده، کمپ ‌هـاي مهاجران، ايـن سيـاره روبـه‌ويـراني و تمام صفات پست و خطاهايم بي‌وقفه پيش چشمم ظاهر مي‌شدند و آزارم مي‌دادند.

آخرین محصولات مشاهده شده