درباره‌‌ی سابرينا و کورينا

به همه زن‌هايي فكر كردم كه خانواده‌ام از دست داده بود، به چيزهاي وحشتناكي كه شاهدشان بوده‌اند، به رفتارهايي كه صرفا تحملشان كرده بودند. سابرينا حالا تبديل شده بود به چهره‌اي ديگر در ميان صف بلند مصيبت‌هايي كه نسل‌ها ادامه داشته‌اند. و خيلي زود، وقتي مادربزرگم دوباره دل‌و‌دماغ داشته باشد، مي‌نشيند پشت ميز آشپزخانه‌اش، ليواني پلاستيكي پر از ليموناد توي دست‌هاي كج‌وكوله‌اش مي‌گيرد و قصه سابرينا كوردووا را تعريف مي‌كند- اينكه چقدر مردها او را دوست داشتند، چقدر كم خودش را دوست داشت و اين چطور بالاخره او را به كشتن داد. قصه‌ها هميشه پايان يكساني داشتند، فقط هر بار دختر متفاوتي مي‌مرد و من ديگر دلم نمي‌خواست اين قصه‌ها را بشنوم.

آخرین محصولات مشاهده شده