درباره‌‌ی 2 تا نقطه (مجموعه داستان)

دوربين آورديم و نشانش داديم. خوب نگاه كرد و بعد بي‌سيم خواست، با خورشيد حرف مي‌زد. چيزي هم مي‌نوشت. نفهميديم چه مي‌گفت. از رمز ديگري استفاده مي‌كرد. تمام كه شد همه بلند شدند و از تپه پايين رفتند. سوار ماشين شدند. و راه افتادند به طرف همان دو لكه. با چشم دنبال‌شان كرديم. غباري پشت سرشان بلند شده بود. كوچك مي‌شدند. آن‌قدر كه مجبور شديم با دوربين دنبال‌شان كنيم. بعد، دوربين را رها كرديم و ديگر نگاه‌شان نكرديم.

آخرین محصولات مشاهده شده