درباره‌‌ی 1000 و چند شب ليالي (مجموعه داستان كوتاه)

خودم را مي‌تكانم از اين خيال دور و دير نيامده و شايد هم نيامدني و ميان شماره‌ها مي‌گردم و هنوز جوابي نشنيده‌ام كه مي‌گويم: ـ سلام... از ليالي خبر نداري؟ ـ سلام... نفسم حبس مي‌ماند. ليالي‌ست آن سوي خط... ـ چرا نفست حبس مونده؟ ـ عصبي و تلخ مي‌خندم: من كي رو گرفتم؟ ـ نمي‌دونم... ولي من جواب دادم... ليالي‌ام... همه نگراني‌هايم را در صدايم مي‌ريزم: ـ كجايي تو ليالي؟ ـ همون جايي كه تو فكر مي‌كني خب! رفتم يه جايي گم و گور شدم ديگه...

آخرین محصولات مشاهده شده