درباره‌‌ی گزارش آخرين تابستان

کيومرث دوباره به عکس نگاه کرد و گفت: "اين زن و اين راه پله تو رو ياد چي مي ندازه؟" بلند شدم و روبروي عکس ايستادم. متوجه جزئيات بيش تري شده بودم. سمت چپ راه پله، باز هم پله هايي بود که از فضاي تاريک تر پايين به کف مي رسيد و در پاگرد، نور کمرنگ و بي روح لامپ مهتابي پاشيده بود. زن انگار آن پله ها و پاگرد را پيموده بود و حالا پله هاي ديگري پيش رو داشت که به فضاي پرنورتري منتهي مي شد.

آخرین محصولات مشاهده شده