درباره‌‌ی لعنتي گوشي را بردار

اسب را كنار رودخانه برد تا آب بخورد. هوا آرام و ساكت بود. وقتي داشت به عكس خودش در آب نگاه مي‌كرد اسب سرش را پايين آورد و كله‌ي او را نوشيد. شب وقتي مي‌خواست شعر بنويسد احساس كرد در گلوي اسب دست و پا مي‌زند.

آخرین محصولات مشاهده شده