درباره‌‌ی قصه‌هاي گوگولي براي بچه‌هاي گوگولي 8

يك پلنگ بود كه دلش مي‌خواست بچه آدم بخورد، اما توي جنگل آدم نبود. پلنگ هم رفت شهر. از پنجره‌ها سرك كشيد. گفت: «به به! اينجا چقدر بچه هست!» پلنگ، يكي از پنجره‌ها را باز كرد. سه تا بچه داشتند شكلات مي‌خوردند.

آخرین محصولات مشاهده شده