درباره‌‌ی ديدار دوباره در كافه اروپا (چطور در زمانه‌ي پساكمونيسم بمانيم و حتي بخنديم)

آن روزها اين کافه سر و روي درب و داغوني داشت، چراغ هايش تاريک و کم نور بودند. خيلي‌ها سيگار مي‌کشيدند. اما همه بلند بلند حرف مي‌زدند و چهره‌شان خندان بود، ليوان‌ها به هم مي‌خورند و مي‌شد بگويي که سوروساتي برپاست. حالا همين که در کافه را باز مي‌کني، مي‌بيني ميز و صندلي‌ها نو شده‌اند، تمام دم و دستگاه‌ها مدرن‌اند و نور تند چراغ‌ها به همه‌جا مي‌تابد، حالا همه اسپرسو مي‌نوشند و ديگر کسي آن روزنامه‌هاي کاغذي از مد افتاده را ورق نمي‌زند. کافه‌ها بزک شده‌اند، بسياري از مشتري‌ها، به خصوص آن‌هايي که مسن‌ترند، از نخبگان فاسد گله مي‌کنند، از وعده‌هاي تحقق نيافته، نبود هويت ملي و نبود امنيت شغلي و نيز محو شدن تدريجي خيالات واهي‌شان و…

آخرین محصولات مشاهده شده