درباره‌‌ی بندانگشتي و 10 قصه ديگر (قصه‌هاي شب 2)

روزي، روزگاري، دهقان فقيري بود كه با همسرش در كلبه‌اي زندگي مي‌كرد، شب‌ها دهقان كنار اجاق مي‌نشست و نخ مي‌ريسيد. شبي از شب‌ها دهقان به همسرش گفت: «چه بد است كه ما بچه نداريم! خانه بي‌بچه خيلي ساكت است. بين از خانه ديگران صداي خنده و سر و صدا مي‌آيد.

آخرین محصولات مشاهده شده