درباره‌‌ی ارواح اتاق زير شيرواني

ظهر بود. پسر بچه از بدن پرهيبت و تنومند پدرش که روي صندلي وسط حياط در حال چرت زدن بود بالا رفت پدر بدون آن که چشم هايش را باز کند لبخندي زد و بدنش را سفت و محکم کرد تا براي بازي پسرش صلابت و سختي يک کوه را داشته باشد پسر بچه با اتکا به برآمده گي پاها پهناي سينه بازوان و شانه هاي قوي و ستبر پدرش درست مانند صخره اي از او بالا مي رفت وقتي به قله ي پوشيده از برف سر رسيد پسر هيچ کس را نديد. بغض کرد. صدا زد: پدر! پدر!

آخرین محصولات مشاهده شده