درباره‌‌ی چيزي براي از دست‌دادن نداريد جز جان‌هايتان (سفر 18 ساعته با مراد)

سرم را چرخاندم و به مراد نگاه كردم. ساكت نشسته بود. به چه مي‌انديشيد؟ طولي نكشيد كه من هم در دنياي او گم شدم، دنيايي كه انگار آهسته از لابه‌لاي انگشتان قدرتمندش فرومي‌لغزيد. مي‌خواستم خودم را قانع كنم كه اين مراد خشمگين و درمانده ديري نمي‌پايد. اين بود كه به آلبوم عكسش فكر كردم، نيز به آن وجه دوست‌داشتني مراد و زندگي‌هايش، به چهره خندان آن مراد شاد و اميدوار، نشسته در استوديويي با گيتار اسپانيايي محبوبش در آغوش، ايستاده زير نخلي بر كران دريايي گلگون.

آخرین محصولات مشاهده شده