درباره‌‌ی مرباي انجير (رمان كوتاه)

مي‌‌دانم كه اين داستان عجيب و غريبي است. خودم هم درست متوجه آن نشدم و اگر هم شروع به نوشتن اين داستان كردم به خاطر اميد كمي بود كه با تمام كردن آن، تصوير واضح‌تري از داستان به دست بياورم و يا با اين اميد تا خواننده‌اي كه بيشتر از من با پيچيدگي‌هاي طبيعت آدم آشنايي دارد، تعريفي را به من ارائه دهد كه اين داستان را برايم قابل فهم كند. البته اولين چيزي كه به ذهنم خطور كرد اين است كه نظريه‌اي درباره اين داستان وجود دارد كه در جايي نخوانده‌ام و كسي هم آن را به من گوشزد نكرده است. چند وقتي كه شروع به نوشتن اين داستان كردم خودم را توي كتاب‌خانه‌هاي مختلف ديدم. تئوري‌هاي رنگ وارنگي را ورق زدم. ادعاهاي مرارت‌باري را پشت سر گذاشتم. كمي حسادت بردم بعد دچار نوعي بيهودگي‌انگاري شدم. سرانجام تفاوت زيادي را بين آدمي و نويسنده پيدا كردم. يك نويسنده ممكن است طعن‌آميز، خشن و بي رحم باشد در حالي كه يك آدم ممكن است خيلي مهربان و با حوصله باشد. هرچند خيلي بي ربط بود! من هيچ‌چيز به‌خصوصي در خواندن دوباره آن همه كتاب پيدا نكردم كه بتواند در فهميدن موضوعي كه ذهنم را مشغول كرده است كمكي بكند. اول از همه بايد اين موضوع را روشن كنم. كه اين داستان من نيست. و من هيچ ارتباطي با اين داستان نداشته‌ام. يك روز عصر، دقيقن بخواهم بگويم يك روز جمعه، برادرم اين قصه را براي من تعريف كرد. كلمه خوبي براي اين مسئله پيدا نكردم. يعني اگر بخواهم منظورم را بهتر برسانم به اين شكل درمي‌آيد. قصه اصلي اين داستان را براي من هديه داد. بعد من نشستم خواندم و در تعجبي مثل خردنم يك خيار كه خورنده تا آخر نمي‌فهمد آن‌چه كه تووي شكمش مي‌رود شيرين است يا ترش؟ خوردن يك هم‌چنين چيزي مثل واژه انتظار مي‌ماند...

آخرین محصولات مشاهده شده