درباره‌‌ی مجموعه 5 جلدي استينك

استينک يواش زد روي دماغش و گفت: «بچه ها توي موزه بهم گفتند جناب دماغ. امروز فهميدم که واقعا واقعا بوها را از همه ي بچه هاي کلاس بهتر مي فهمم. سوفي گفت حتي از سگ ها هم بهتر بو مي کنم.» مامان گفت: «اميدوارم!» و با جودي زدند زير خنده. استينک گفت: «ماييم ديگه!» مامان گفت: «فکر مي کردم دماغ تو فقط موقع خطر خوب بو مي کند.» استينک گفت: «هرچقدر دلتان مي خواهد بخنديد، ولي اين دماغ مي تواند من را معروف کند.» جودي همان آرنجش که يک بار عکسش توي روزنامه چاپ شده بود را بالا آورد و گفت: «آرنج من هم معروف است.» استينک گفت: «نه، جدي مي گويم. بزرگ که شدم مي خواهم با اين دماغم کاري بکنم کارستان. چنين دماغي نبايد حرام شود.»

آخرین محصولات مشاهده شده