درباره‌‌ی ماده تاريك

از زندگيت راضي هستي؟» اين‌ها آخرين كلماتي‌اند كه جيسون دسن به خاطر دارد، قبل از اين كه فرد ناشناسي كه ماسك به صورت دارد او را بربايد، قبل از اين كه به هوش بيايد و متوجه شود دست و پايش به تخت چرخ‌داري بسته شده و تعدادي غريبه دوروبرش را گرفته‌اند، و قبل از اين كه شخص ناشناسي به او لبخند بزند و بگويد: «خوش اومدي، رفيق قديمي.» اما اين تمام داستان نيست. زندگي جيسون با قبل فرق كرده؛ همسرش در واقع همسرش نيست. پسرش هرگز متولد نشده است. خود جيسون هم ديگر يك استاد معمولي فيزيك نيست، بلكه دانشمند باهوش و معروفي است كه موفق به كشف خارق‌العاده‌اي شده است، كشفي محيرالعقول. آيا جيسون عقلش را از دست داده است؟ آيا خواب مي‌بيند؟ اگر چيزي كه جيسون مي‌داند حقيقت دارد، پس چرا نمي‌تواند دليلي براي اثباتش پيدا كند؟ چرا يك شبه تمام چيزهايي كه مي‌دانسته و مي‌شناخته او را ترك كرده‌اند؟

آخرین محصولات مشاهده شده