درباره‌‌ی كتاب عروسكي فرفري

کلاغه روي شاخه ي درخت بزرگ نشست. قارقاري کرد. يعني همين جاست. فرفري هم به درخت تکيه داد. سرش را بالا برد. به آسمان آبي نگاه کرد. به ابرهاي جورواجور نگاه کرد. آن وقت بع بعي کرد و گفت: «اين جا چه قدر خوب است! حالا نگاه کن چه جوري بادبادکم را هوا مي کنم.» کلاغه گفت: «قارو قار و قار… من که تو را به اين جاي خوب آوردم، بادبادکت را به من هم مي دهي.» فرفري گفت: «نخير، تو که بلد نيستي بادبادک هوا کني.» کلاغه حرصش گرفت. اما چيزي نگفت. فرفري سر نخ بادبادک را گرفت و بدو بدو از اين ور به آن ور دويد.

آخرین محصولات مشاهده شده