درباره‌‌ی قلعه سفيد

زود گرفتند و بردند، مجبورم كردند زانو بزنم. پيش از آن‌كه سرم را روي كنده بگذارم، يكي را ديدم كه انگار از ميان درخت‌ها پرواز مي‌كرد و مي‌گذشت. حيرت كردم: من بودم، ريشم بلند شده بود و آن‌جا، بي‌آن‌كه پاهايم به زمين بخورد، بي‌صدا راه مي‌رفتم. خواستم تصويرم را كه از ميان درخت‌ها مي‌گذشت، صدا بزنم؛ صدايم در نيامد، سرم روي كنده درخت بود. آن موقع، با اين فكر كه چيزي كه نزديك مي‌شود فرقي با خواب ندارد، خودم را رها كردم، منتظر بودم، پس گردن و پشتم مورمور مي‌شد. نمي‌خواستم فكر كنم، اما هم مي‌لرزيدم و هم فكر مي‌كردم. بعد بلندم كردند و غرولندكنان گفتند: پاشا خيلي عصباني خواهد شد!

آخرین محصولات مشاهده شده