درباره‌‌ی فصل‌هاي دوزخي انتهاي اتوبان 61

زن پلنگي را توي تهران ديده بودم. توي خيابان بود و من توي كافه نادري، قهوه فرانسه مي‌خوردم. نگاه‌مان كه شاخ به شاخ شد، آمدم از روي صندلي بپرم و مطمئنا مي‌گرفتمش. اما صندلي تبه‌كار، دام انداخته بود و يك سوم حافظه‌ام را به خود گرفت و چند روزي توي خيابان‌ها پرسه مي‌زدم تا اسمم يادم بيايد. اين‌جا آخر دنيا است و زن پلنگي هم مي‌داند چندان هم پيش نيست. شيطانك‌هاي ماكسول و بختك با تجربه‌اش را انداخته بودم تو زيرزمين، كنار مرد زيرزميني و ژانوس، خداي دو چهره، كه علامت ماهم بودند و تو اين‌طور مواقع، حاميانه رفتار مي‌كردند.

آخرین محصولات مشاهده شده