دربارهی شوقي
آفتاب كه در چشم ستار تيغ كشيد، پلك گشود. بدنش از عرق خيس. چشمانش دور بيابان چرخيد و روي نيمرخ شوقي ميخكوب ماند كه برافروخته روي زمين قوز كرده بود . چشمهايش خيره به لانه مورچگان. دماغ قلمياش به صنم ميمانست، با سوراخهايي كوچك و سر به هوا. لعنتي! انگار صنم را گيس برانده باشند، كوچك كرده باشند و با لباس پسرانه پيش رويش نشانده باشند. لعنتي بر شيطان فرستاد و حواسش را به دست شوقي داد كه سيخي از گزهاي بالاي تپه كنده بود و لانه مورچگان را هم ميزد. لختي درنگ. موذيانه و حريصانه هولشان را براي بيرون جستن از لانه تماشا ميكرد. كبريتي آتش زد و زير بدن سياه و كوچكشان ميگرفت. مورچهها از سر و كول هم بالا ميرفتند تا از هجمه خطر در امان بمانند. هميشه همين بود. بازي را آنقدر تكرار ميكرد تا بداند ديگر نه سرپناهي براي مورچهها مانده و نه مورچهاي براي آتش زدن.
كد كالا | 49770 |
زبان | فارسي |
نويسنده | هديه قرائي |
سال چاپ | 1394 |
نوبت چاپ | 1 |
تعداد صفحات | 160 |
قطع | رقعي |
ابعاد | 14.5 * 20.8 * 0.8 |
نوع جلد | شوميز |
وزن | 185 |
تاكنون نظري ثبت نشده است.