درباره‌‌ی شاهنامه به نثر بي‌گزند از باد و باران (داستان‌ها و حماسه‌هاي شاهنامه فردوسي)

كه گفتت برو دست رستم ببند. نبندد مرا دست چرخ بلند. كه من از گشاد كمان روز كين. بدوزم همي آسمان بر زمين. جهان پهلوان تا برآمدن خورشيد به نيايش ايستاد. پس به روشني روز، رزم‌جامه به تن بركشيد و زواره را فرمان كرد كه سپاه آرايش ده و بر بلندي نگهبان و ديده‌ور بگمار و خود به سوي اسفنديار شتافت و بانگ زد: «آنك هماورد تو چشم به راه است، بيرون آي و گفته‌ها كرده كن.» چو شير ژيان هر دو آشوفتند. ز آن زخم اندام‌ها کوفتند. تهمتن گز اندر کمان راند زود. بدان‌سان که سيمرغ فرموده بود. بزد راست بر چشم اسفنديار. سيه شد جهان پيش آن نامدار. بدو نوک پيکان دو چشمش بدوخت. بمرد آتش کينه چون بر فروخت. خم آورد بالاي سَرو سَهي. ازو دور شد دانش و فَرهي. نگون شد سر شاه يزدان پرست. بيفتاد چاچي کمانش ز دست

آخرین محصولات مشاهده شده