درباره‌‌ی سقوط از بالاي برج ايفل

چهارشنبه صبح بود. ساعت هشت و سي دقيقه. مرد از خواب پريد. خواب مي‌ديد، زن همه‌ شب به او قهوه خورانده و هر بار برايش از تفاله قهوه‌هاي خورده شده، فال قهوه گرفته بود. دفعه آخر آن‌قدر قهوه خورده بود كه مي‌خواست همه را بالا بياورد. با اولين عق از خواب بيدار شد. حالش خوب نبود. زن رو به پنجره ايستاده بود و روي بوم نقاشي، مردي را مي‌كشيد كه خورشيد را بغل گرفته. مرد در حالي كه نور خورشيد، چشمانش را اذيت مي‌كرد، زل زد به بوم نقاشي و گفت كه چقدر عوض شدي؟ چقدر ناآرام شدي! زن به آرامي، ادامه لباس مرد توي نقاشي را تا پنجره اتاق كشيد و گفت: برايت قهوه دم كردم مي‌خوري؟

آخرین محصولات مشاهده شده