درباره‌‌ی خيابان كاتالين

بي‌حركت آن‌جا ايستاد و به چيزهايي كه از گذشته‌اش بر جا مانده بود چشم دوخت. هركدام از آن‌ها براي خودش سرگذشتي داشت، هرچند كه سربازهايي كه بين آن‌ها راه مي‌رفتند از سرگذشت آن‌ها هيچ نمي‌دانستند: اشياء براي غريبه‌ها هيچ حرفي ندارند. سربازها کارشان را با عجله و کمابيش حرفه‌اي انجام مي‌دادند. چيزي کش نمي‌رفتند، همه‌چيز را در دسته‌هاي جداگانه تفکيک مي‌کردند، صندلي‌ها کنار صندلي‌ها، تابلوها کنار تابلوها، اشياي کوچک‌تر توي سبدها، رختخواب‌ها، لباس‌هاي زير و ملافه‌ها در دسته‌اي مجزا. هنريت يادِ بوهاي جورواجور افتاد که مشامش را پُر مي‌کرد، بوي خوشايند بالش‌ها، روپوش‌هاي سفيد تروتميز که تازه شسته شده بود، يا بوي آهار لباس‌ها؛ و همين‌طور حوله‌ها، نرمي حوله‌ها. همه‌چيز داشت از هم مي‌پاشيد، خانه داشت جلوي چشمش متلاشي مي‌شد، داشت به در و ديوارش رجعت مي‌کرد؛ براي او، که آنجا خانه‌اش بود، هر خاطره‌اي که از آن اشيا داشت در ميان آن توده خرت‌و‌پرت‌ها همچنان زنده بود، توده‌اي که براي آن آدم‌هايي که داشتند جابه‌جايش مي‌کردند هيچ معنايي نداشت.

آخرین محصولات مشاهده شده