درباره‌‌ی جنگل تاريكي‌ها (جهنم سياه 1)

گابريل با آستين لباسش گرد و خاک روى كتاب را پاک كرد و با صداى بلند خواند: «اژدهاک دهان سوچاک!» همين كه آخرين كلمه را بر زبان آورد، نور خيره‌كننده‌اى از جلد كتاب برخاست. حروف طلايى‌رنگى از روى جلد كتاب شروع به لغزيدن كردند و روى دست‌ها و بازوها و صورت گابريل راه افتادند و تمام بدن او را پر كردند. انگار كه بدنش پر از خالكوبى‌هاي متحرک و لرزان شده بود. زوئه از ترس فريادى كشيد: «كتاب را ول كن! ولش كن!»

آخرین محصولات مشاهده شده